زمان خوش دلی دریاب
حال و هوای این پست یه کم بیشتر از یه کم با نوشته های دیگه م فرق داره. یه اتفاقی افتاد که فکر کردم نوشتنش خالی از لطف نیست.
بین آدما لااقل از بین اطرافیانم خیلی کم بودن آدمایی که مثل من به یاد مرگ باشن، گاهی واقعن ناامید می شدم. به قول اون شاعر که میگفت:
چون شبنم فتاده به چنگ شب حیات در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ... من همون شبنم بودم... بارها و بارها از این زندگی سیر شدم و درونم پر شد از بی انگیزگی و نخواستن...
تا اینکه....
دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم قرار بود بمیرم. خودم توی قبر رفتم و به شونه ی راست خوابیدم. یه زن مشکی پوش که انگار مسیحی بود بالای سرم روی زمین نشسته بود و یه بچه هم کنار قبر نشسته بود. یهو زن به بچه یه دستوری داد و بچه هم دسته ی یه وسیله ی عجیب غریبی رو پایین کشید و پلکای من به شدت بی اختیار خودم بسته شد. فهمیدم که دیگه همه چی تموم شده. انگار در تابوت بودکه بسته میشد. فشاری حس کردم. از همه طرف. فشار هر لحظه بیشتر می شد. ذره ای نمی ترسیدم. انگار خودم خواسته بودم. ولی داشتم له می شدم. نفسم حبس بود ساکت و تسلیم بودم. همه ی وجودم که دیگه داشت تبدیل به عدم می شد پر بود از پشیمونی. تو این وضع این جمله ها به سرعت از فکرم و دلم رد می شد:
چقدر زود... نه... میخوام برگردم... خدایا یه فرصت دیگه... میدونم که آخرش اینه ولی خیلی زوده خیلی... یه فرصت دیگه... میخوام برگردم....
احساس کردم فشار کمتر شد. دونستم که خدا حرفامو فهمیده و خواسته ی منو اجابت کرده. فشار هر لحظه کمترمیشد. کمتر و کمتر....
به جسمم که بی حس و بی حرکت، خوابیده به شونه ی راست، رو تخت افتاده بود برگشتم. بیدار شدم ولی چشمام هنوز بسته بود. هیچ حسی نداشتنم. چند دقیقه گذشت تا تونستم بدنمو حرکت بدم. یه کم جا به جا شدم. هوا داشت روشن می شد.
همه ی وجودم پر بود از شکر و امید.
خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد ... که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوش دلی دریاب دریاب .... که دائم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خوردر گلستان ..... که گل تا هفته ی دیگر نباشد
بیا ای شیخ و از غم خانه ی ما ...... شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر هم درس مایی ..... که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند .... که حسنش بسته ی زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یارب ...... که با وی هیچ دردسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد