زندگی،به این قشنگی

فکر مي کني من واسه چي يه ماه جلوتر اومدم به مناسبت سالگرد شهادت دکتر شريعتي مطلب نوشتم؟
به خاطر اينکه ديگه اقلن تا اوايل تير ديگه اين ورا آفتابي نشم ولي...ديدم نمي شه؛ آخه عشق يه عاشق با نديدن کم نمي شه!
ديشب مث بچه هاي مثبت داشتم درس مي خوندم.بعد از اينکه يه کم رفتم تو بر اين  طراحي الگوريتم چن تا سوال و متعاقبنن جواب به ذهنم سرازير شد و به سرم زد عهد و پيمونو بشکنم و دس به کي برد بشم.
راستش در حين خوندن چن  تا از اين الگوريتما از زندگي نا اميد شدم. به خودم گفتم تف به اين زندگي. يه الگوريتم نيم وجبي بايد خوندنش يه ساعت طول بکشه؟ آخه اين چه دنيايي يه؟ اينهمه سلول خاکستر حروم کن واسه اين جفنگيات که چي؟ حالا اگه من ندونم يارو چه جوري کوله پشتي شو پر مي کنه روزم نمي گذره؟ يا مثلن کسي هست که پول خورد کردن بلد نباشه؟ خب برو يه هزاري بده دس آقاي زندي يه چيچک بخر ببين بقيه پولتو چه جوري ميده. اين قرتي بازيا يعني چي؟  اينکه چه جوري يه دوره گردي از 20 تا شهر بگذره که زمان سفرش  مينيمم بشه  فکر کردن داره؟ خب يه پرادو بندازه زير پاش بکشه به گاز بره ديگه فکر کردن نداره اين چه کنم چه کنما مال قديم بود.
ولي برام خيلي عجيب بود که اين مسئله ي دوره گرده هنوز حل نشده! ميگن  زمانش از اردر نماييه. با اين راه حلي که من ارائه دادم خيلي بکشه 3 روز.اصلن اينم يه هفته اگه فاصله شهرات  از هم خيلي زياده. اصلن  بابا جون اينم يه ماه اگه با الاغ بخواي بري. آقا آخرش 3 ماه اگه وسطش زدي جاده خاکي.ديگه روتو کم کن ديگه يارو توي 80 روز همه دنيا رو گشت اونوقت تو نمي توني 20 تا شهرو 90 روزه بري؟
اما يه کم  که از الگوريتمه سر در آوردم ديدم  زندگي خيلي هم بد نيس...بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم.شايد اين الگوريتما در نگاه اول سخت و مسخره به نظر برسن ولي بعضياشون (اونايي که ما متوجه ميشيم و راه حل ارائه مي ديم) جالبن. اصلن زندگي قشنگه. همه چي خوبه. همين طراحي الگوريتم خوبه. اگه طراحي الگوريتم نبود من به چه بهونه اي وبلاگمو آپديت مي کردم؟
اصلن فوق نهايتش توي اون الگوريتمه۱ واسه ليسانس گرفتن مي افتي تو حلقه ي بينهايت، خب باکي نيس خدا نگه داره اين دگمه ي Break رو!...طراحي الگوريتم نشد مي ري تو کار رايت CD و تايپ و پرينت و اسکن.اونم نشد ميري ازدواج مي کني، کانون گرم خانوادگي تشکيل مي دي، بچه بزرگ مي کني... 


۱-اگه نمي دوني کدوم، اون اسکرول بارتو بکش پايين تا ببيني

شمع

طرحي از يک زندگي


1312 تولد، دوم آذر ماه
1319 ورود به دبستان ابن يمين
1325 ورود به دبيرستان فردوسي مشهد
1327 عضويت در کانون نشر حقايق اسلامي
1329 ورود به دانشسراي مقدماتي مشهد
1331 اتمام دوره ي دانشسرا و استخدام در اداره ي فرهنگ مشهد/بننيان گذاري انجمن اسلامي دانش آموزان/شرکت در تظاهرات خياباني عليه حکومت موقت قوام السلطنه و دستگيري کوتاه مدت
1332 عضويت در نهضت مقاومت ملي
1333 گرفتن ديپلم ادبي و انتشار ترجمه«نمونه aهاي عالي اخلاقي» اثر کاشف الغطا
1334 انتشار کتاب هاي "ابوذر غفاري" و "تاريخ تکامل فلسفه" و ورود به دانشکده ادبيات مشهد
1336 دستگيري به همراه 16 نفر از اعضاي نهضت مقاومت در مشهد
1337 فارغ التحصيل از دانشکده ي ادبيات با احراز رتبه ي اول/ازدواج با يکي از همکلاسان خود به نام "بي بي فاطمه شريعت رضوي"در 24 تير ماه
1338 اعزام به فرانسه با بورس دولتي/تولد اولين فرزندش به نام "احسان"/پيوستن به سازمان آزادي بخش الجزاير
1339 بردن همسر و فرزندش به فرانسه/زنداني شدن در پاريس به دليل مبارزاتش در راه آزادي الجزاير
1340 همکاري با کنفدراسيون دانشجويان ايراني جبهه ي ملي نهضت آزادي و نشريه "ايران آزاد"
1341 مرگ مادر/تولد دومين فرزندش "سوسن"(زري)/آشنايي با افکار "فانون" نويسنئه ي انقلابي/آشنايي با ژان پل سارتر
1342 تولد سومين فرزندش"سارا"/اتمام تحصيلات و اخذ مدرک دکتراي تاريخ و گذراندن کلاس هاي جامعه شناسي
1343 بازگشت به ايران و دستگيري در مرز و انتقال به زندان قزل قلعه/از شانزدهم شهريور انتصاب مجدد در اداره فرهنگ
1344 انتقال به تهران به عنوان کارشناس بررسي کتب درسي
1345 استادياري رشته ي تاريخ در دانشگاه مشهد
1347 آغاز سخنراني هايش در حسينيه ي ارشاد و دانشگاه ها و انتشار کتاب هاي "اسلام شناسي" و مجموعه آثار شماره 30:از هجرت تا وفات
1350 تولد چهارمين فرزندش "مونا"(مهراوه)
1351 تعطيل حسينيه ارشاد و ممنوعيت سخنراني او
1352 معرفي خود به ساواک و 18 ماه زندان انفرادي در کميته ي شهرباني
1354 خانه نشيني و آغاز زندگي سخت در تهران و مشهد
1356 هجرت به اروپا و شهادت (56/3/29)

شمع

مي خوام از بزرگ مردي بنويسم که به نظر خودم بلندترين قله هاي انسانيت رو فتح کرده بود.
نوشتن اين مطلب اينجا به مناسبت سي امين سالگرد شهادت انسانيه که نمونه ش توي تاريخ کم پيدا ميشه.
آشنايي من با دکتر شريعتي به 4 - 5 سال پيش برميگرده.يادمه وقتي براي اولين بار چند صفحه از کتاب « گفتگوهاي تنهايي » رو خوندم ديگه نتونستم زمين بذارمش.تابستون بود و ذهن تشنه اي داشتم که حرفاي شريعتي رو طلب مي کرد.نميدونم چند بار خوندمش ولي به قدري با زبونش و با حرفاش احساس راحتي مي کردم که انگار سالها بود که ميشناختمش. هنوزم که هنوزه معتقدم که شريعتي خداي بيانه.اون با همين کلمات کثيفي که توي دهن همه ميچرخه معجزه ميکنه.شايد اگه مقاله ي "آدمها و حرفها" يا "دوست داشتن از عشق برتر است" از کتاب «کوير» رو خونده باشي تو هم به اين نتيجه رسيده باشي.بگذريم.
همه از اسلام ميگن؛ شريعتي هم از اسلام ميگه.وقتي بعضيا از دين حرف ميزنن دوست داري زودتر تمومش کنن! اصلا از دين زده ميشي.اما وقتي شريعتي از علي ميگه، وقتي شريعتي از فاطمه ميگه تازه ميفهمي فاطمه کي بوده. به قول شهريار:
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
ولي حيف که بيداري و آگاهي توي اين مملکت مثل اون چيزاست که بايد درپستوي خانه نهانشون کرد.اگه مثل شريعتي بخواي يه سريا رو از اسارت حماقت در بياري به سرنوشتي دچار مي شي که اون دچار شد: شکنجه،زندان،تبعيد،قتل...
ولي نشد که روبروي وضوح کبوتران بنشيند    و رفت تا لب هيچ     و پشت حوصله ي نورها دراز کشيد ...
و اکنون تو با مرگ رفته اي و من،اينجا،تنها به اين اميد دم ميزنم که با هر نفس گامي به تو نزديک تر مي شوم و ...
                         ...اين زندگي من است.

کاش کمي بيشتر مي ماندي تا چشماني که از ديدار تو محروم شد بي نياز ميکردي.کاش حضورت در تاريخ جاودانه بود تا هيچوقت حقيقت قرباني مصلحت نمي شد و کاش مردم پست زمانه با رفتن تو مجال خودنمايي نمي يافتند.
دلم مي سوزد از اين نامردي ها؛ از اين همه ظلم و ستمي که به جانشين خدا روي زمين مي شود. انسان بودن و انسانيت مثل تو در دل خاک جاي گرفت و به جايش تزوير و رياکاري و ظلم و سکوت آمد.ديگر از مهرباني خبري نيست؛ از آنهمه عشقي که تو به ايران و ايراني داشتي...
بعد از تو که بي شک از همان فرستاده هاي خدا بودي براي هدايت مردم، کسي نيامد که دست شاگردانت را بگيرد و توان بودن و ادامه دادن در وجودشان نهد.بعد از تو تنها مانديم با يک دنيا حسرت و درد.با يک دنيا غم و دلتنگي...
به راستي که تو تکرار علي بودي در تاريخ؛ تو معلم بزرگ بشر بودي و غمخوار نداشتي، تو پرنده اي اسير در هواي خفه ي اين سرزمين بودي که تاب ماندن نداشتي، شوق پرواز در چشمانت موج ميزد...
تو يگانه معلم انسانها بودي که درس هايت، پرده هاي سياه را از روي حقايق مدفون شده ي تاريخ در گذر زمان کنار مي زد و چهره ي راستين علي و فاطمه و ابوذر و  حسين را نشان مي داد، تو يگانه ي بي تکرار اين سرزمين هستي...تا خون در شريانم ميدود در راه تو گام بر خواهم داشت؛

روحت شاد باد و راهت پر رهرو.