خوان فضل

 

 

بوبکر شبلی۱ در غلبات وجد خویش گفت: "بار خدایا! فردا همه را نابینا برانگیز تا جز من تورا کسی نبیند." باز وقتی دیگر گفت: "بار خدایا! شبلی را نابینا انگیز، دریغ بود که چون من تو را ببیند."

آن سخن اول غیرت بود بر جمال از دیده ی اغیار و آن دیگر غیرت بود بر جمال از دیده ی خود؛ و در راه جوانمردان این قدم از آن قدم تمام تر و عزیزتر.

 

از رشک تو بر کنم دل و دیده ی خویش     تا اینت نبیند و نه آن داند پیش

 

گل بهشت در پای عاشقان خار است. جویندگان حق را با بهشت چه کار است؟ طاعت به امید بهشت مزدوریست. مزدوری از دوستی دوری ست.۲

 

در هــوایت  بیـــــقرارم  روز  و  شب        سر ز پایـــت بر نــدارم  روز و شب

روز وشب را همچو خود مجنون کنم         روز وشب راکی گذارم  روز و شب

جان و دل از عاشقان می خواستند         جان و دل را میـسپارم  روز و شب

تا  که عشــقت  مطـربـی آغاز  کرد          گاه  چنــگم  گاه  تارم  روز و شب

ای  مهــار عاشــقان در  دســت تو         در  مــیان ایـن  قـطـارم  روز و شب

تا  بنگــشــایم  ز  قنــــدت  روزه ام         تا  قیــامت   روزه  دارم  روز و شب

چون ز خـوان  فضـل روزه  بشـکنـم          عید  باشـــد  روزگــارم  روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز  وصل        روز و شب را میشمارم  روز و شب

بسکه کشت مهرجانم تشنه است

ز  ابر  دیده  اشـک بارم  روز و شب

 


1- شبلی (shebli) عارف قرن سوم هجری بود که همه ی ثروتش رو در راه خدا انفاق کرد.

2- و به فرمایش حضرت علی (ع): "آنکه خدا را به طمع بهشت می‌پرستد٬ تاجر است و آنکه خدا را از ترس جهنم می‌پرستد٬ برده است. آزادگانند که خدا را چون شايسته‌ی پرستش است میپرستند."

 

زمان خوش دلی دریاب

حال و هوای این پست یه کم بیشتر از یه کم با نوشته های دیگه م فرق داره. یه اتفاقی افتاد که فکر کردم نوشتنش خالی از لطف نیست.

بین آدما لااقل از بین اطرافیانم خیلی کم بودن آدمایی که مثل من به یاد مرگ باشن، گاهی واقعن ناامید می شدم. به قول اون شاعر که میگفت:

چون شبنم فتاده به چنگ شب حیات    در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ... من همون شبنم بودم... بارها و بارها از این زندگی سیر شدم و درونم پر شد از بی انگیزگی و نخواستن...

تا اینکه....

دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم قرار بود بمیرم. خودم توی قبر رفتم و به شونه ی راست خوابیدم. یه زن مشکی پوش که انگار مسیحی بود بالای سرم روی زمین نشسته  بود و یه بچه هم کنار قبر نشسته بود. یهو زن به بچه یه دستوری داد و بچه هم دسته ی یه وسیله ی عجیب غریبی رو پایین کشید و پلکای من به شدت بی اختیار خودم بسته شد. فهمیدم که دیگه همه چی تموم شده. انگار در تابوت بودکه بسته میشد. فشاری حس کردم. از همه طرف. فشار هر لحظه بیشتر می شد.  ذره ای نمی ترسیدم. انگار خودم خواسته بودم. ولی داشتم له می شدم. نفسم حبس بود ساکت و تسلیم بودم. همه ی وجودم که دیگه داشت تبدیل به عدم می شد پر بود از پشیمونی. تو این وضع این جمله ها به سرعت از فکرم و دلم رد می شد:

چقدر زود... نه... میخوام برگردم... خدایا یه فرصت دیگه... میدونم که آخرش اینه ولی خیلی زوده خیلی... یه فرصت دیگه... میخوام برگردم....

احساس کردم فشار کمتر شد. دونستم که خدا حرفامو فهمیده و خواسته ی منو اجابت کرده. فشار هر لحظه کمترمیشد. کمتر و کمتر....

به جسمم که بی حس و بی حرکت، خوابیده به شونه ی راست، رو تخت افتاده بود برگشتم. بیدار شدم ولی چشمام هنوز بسته بود. هیچ حسی نداشتنم. چند دقیقه گذشت تا تونستم بدنمو حرکت بدم. یه کم جا به جا شدم. هوا داشت روشن می شد.

همه ی وجودم پر بود از شکر و امید.

 

خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد ... که در دستت به جز ساغر نباشد

زمان خوش دلی  دریاب  دریاب  .... که  دائم  در صدف  گوهر  نباشد

غنیمت دان و می خوردر گلستان ..... که  گل تا هفته ی  دیگر  نباشد

بیا ای شیخ و از غم خانه ی ما ...... شرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر هم درس مایی ..... که علم عشق در دفتر نباشد

ز من بنیوش و دل در شاهدی بند .... که حسنش بسته ی زیور نباشد

شرابی بی خمارم بخش یارب ...... که با وی هیچ دردسر نباشد

کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

که هیچش لطف در گوهر نباشد

گپ

قبل از هرچیز باید به هم کلاسی های محترمم (اونایی که یه نمه تنبلن!) بگم که برنامه ی درسا و جزئیاتشونو توی این آدرس میتونن ببینن. راحت و بی درد سر.
اونایی که رفتن می دونن. مشهد خیلی شلوغ بود. شب و روزشم فرق چندانی با هم نداشت. هر گوشه ای از اون 60 هکتارو نگاه می کردی آدماییو میدیدی که یا در حال دعا و نمازن یا توی یه عالم دیگه سیر میکنن. پیر و جوون و نوجوون و ایرونی و غیر ایرونی…
بگذریم.
آره بابا این تابستونم آرشیو شد و درحالیکه برنامه ی ترم جدیدو به برد سلیمانی زدن بالاخره نمره های الگوریتمم اومد(صلوات بلند بفرست). و طبق معمول عده ی کثیری هم هر روز با بیل و کلنگ و تبر و قمه و ساتور و کمربند و طناب و زنجیر و تیرکمون و شمشیر و اره برقی و هفتیر و مسلسل و خمپاره و دینامیت و نارنجک و پیت نفت صف کشیدن به امید اینکه سایه ی سیدجوادی رد بشه! اونم که به این آسونیا دم به تله نمیده!
دیگه نمیدونم چی بگم فقط جا داره اینجا به خودم و همه ی کسایی که مث من نهایت استفاده رو از تابستونشون بردن و حتی یه لحظه رو به بطالت نگذروندن خسته نباشید بگم و دیگه نقطه ی پایان این اباطیلو بذارم.